آهنگ بندر لندن گروه عجم بهترین شروع برای روزهای منه: سرنا و دهل منو یاد عروسی های کردی می اندازه، یاد درختهایی که توشون ریسه ریسه چراغ آویزونه، یاد چوبهای ذغال شده ی توی اجاق گلی، وقتی روش دیگ یخنی داره می جوشه. تندتر رکاب می زنم با این آهنگ، با یه ضرب آروم انگشتهام رو دنده دوچرخه... زندگی منظم اینجا یه تجربه ی عجیبه: این که درست وقتی می رسی به ایستگاه آهنگ ریتم بلندی می گیره، بعد قطار می آد و لحظه ی رفتن توی تونل آهنگ های نامجو شروع می شه و بعد درست بعد از بیرون زدن قطار آهنگها می رسه به دیلمان نامجو...
اینجا کسی ست پنهان....
یه حس مضحکی دارم بعضی روزها که تو قطارم: حس این که یکی باید بیاد فیلم بگیره از بعضی لحظه ها، آهنگی که گوش می دی رو بذاره جای موسیقی پس زمینه و از یه صندلی عقب تر، از روی شونه ات فیلم بگیره از تویی که بیرون رو نگاه می کنی و حواس ات نیست. یاد دو تا چیز افتادم الان که اینو نوشتم، یاد «وقتی حواس ات هست زیبایی، وقتی حواس ات زیباترینی. حالا حواس ات هست؟» شبهای روشن و یاد اون ویدیوی گوگوش برای آهنگ نجاتم بده، یاد روزمرگی اش، یاد تنهایی اش. غمگین نیستم اما شاد هم نه. خالی ام. ساکت و خالی. برای همینه که راحت می تونم مورف بشم تو قالب اون دختر شاد که از سر کار می ره مدرسه، سر کلاس پر انرژی با استاد بحث می کنه، مهمونی راه می اندازه، داوطلب می شه تو برنامه های شهری، و تو فاصله های بین این برنامه ها، دوچرخه سواری می کنه، نامجو و شجریان گوش می ده، بی لبخند اما. ساکت و خالی.
وقتی به عقب نگاه می کنم، پریشانی ام توی این دو سال خیلی توی چشم می زنه: چقدر مصرّ بودم برای تنها نبودن، انگار که خبر بدی بشنوی و بعد داد و هوار راه بیندازی، مشت و لگد بپرونی یا به یک تلاش بیهوده ادامه بدی تا شاید شرایط برگرده به قبل، و بعد آن وسطها، وسط داد زدن و مشت پراندن به هوا و در و دیوار، آروم آروم بپذیری که چیزی تمام شده، که کسی رفته، که تاریخ مصرف چیزی سرآمده، و بعد از زور خستگی، استیصال یا اندوهِ صِرف، بشکنی و آروم بگیری، درست همینطوری بودم تا لحظه ی فهمیدن اینها. شکستنم یک آنِ کوتاه بود توی فاصله ی کیوبم تا دستشویی شرکت، کمی اشک لازمه برای شستن بعضی دردها. چند روزی به سکوت گذشت و سینما: مستند پینا رو دیدم و بیل کانینگهام رو. شراب خوردم، زیادتر از حد معمول. بعد آریا اومد و سفر رفتیم. کوتاه بود اما آرام بخش. برای رفاقت با بعضی آدمها، برای دوست داشتن شون، حضور فیزیکی لازم نیست. می تونی یکی را کمتر از یک هفته دیده باشی در یک رفاقت تقریباً پنج ساله و همچنان آن آدم بتونه نگاهت کنه و بفهمه دردت از چه جنسیه.
نمیدونم اگه دو سال دیگه برگردم و به حالای خودم نگاه کنم چی فکر می کنم و چی می بینم: یأس، آرامش، سکون، خستگی یا ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر