رفتیم دوچرخهسواری.
تندتر رکاب میزدم،
با یه دنده سنگینتر.
یه کوه استرس توی تنم، توی جونم بود که باید میریختم بیرون.
رفتیم و رسیدیم کنار اسکله،
تمشک چیدیم،
و برگشتیم سمت شهر.
توی راه، اونجاش که باید یه سربالایی رو بیایم بالا،
و از پل روی رودخونه رد شیم،
نفسم گرفت.
انگار یکی دستاش رو فشار داده بود رو گلوم،
و قلبم رو مچاله میکرد.
نفس نداشتم - عین ماهی از آب بیرون افتاده -
یه نفس اومد - ههههههععععععع -
و باز درد.
همه جونم خیس عرق شد،
رکاب زدم همچنان
پل رو رد کردم،
و اومدیم تو پارک.
دراز کشیدم رو چمنها،
و گذاشتم چشمام خیس از اشک بشه:
چه خوب که عینک آفتابی هست.
کسی چه میدونه چقدر دلم برای مامانم تنگ شده.
چه میدونه چقدر سخته که واسه دومین سال بیاد نزدیک من،
و نتونم ببینمش، بوش کنم، فشارش بدم.