این روزها،
قصهمان را که برای کسی تعریف میکنم،
بغض نمیکنم دیگر.
به تمام شدناش که میرسم،
نفس میگیرم،
و میگویم که فکر کردم زنگ زدهای بگویی میآیی،
زنگ زده بودی بگویی ماندهای.
این را میگویم بی بغض، بی لرزش دست.
اما هنوز،
وقتی کسی میپرسد اگر ببینمات چه میکنم،
وقتی که میگویم از تو خواهم پرسید که چطور باور کردی،
چطور باور کردی دیگر دوستت ندارم،
اشکهایم امان نمیدهند.
آدمها چطور دیگر کسی را دوست ندارند؟
آن همه دوست داشتن را کجا میبرند؟
چرا من بلد نیستم؟
چرا من هر طرف که میروم پایم گیر میکند به دوست داشتن تو؟
دردم میآید هر بار...
دادم میآید هر بار...