جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۳

آدم نماندنی که منم

چه بی‌چراغ و به ناروا،
راه بر عبور علاقه می‌بندند.

همین را نوشته‌ام،
توی آن وبلاگ قبلی، 
حوالی سالهای هشتاد و دو.

حالا، 
بی‌چراغ و به ناروا،
راه بر عبور علاقه می‌بندم.

تف به شرافتت روزگار،
چه کردی با من؟

جمعه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۳

نجات‌دهنده‌ای در کار نیست

پدر همکارم دو هفته پیش فوت کرد.
روی میزش یه تقویم جدید گذاشته،
با جمله‌هایی از انجیل.
گفت آروم‌ام می‌کنه خوندن اینا.
بهش گفتم کاش منم مؤمن بودم.
رفتم تو دستشویی شرکت،
و به خاطر نبودن خدا،
گریه کردم.


پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۲

ََAt home and far from home

دارم تبدیل می‌شوم به یکی از همان آدم‌های دلتنگ ساکن غربتی که در تلویزیون‌های لس‌آنجلس می‌دیدم. همان‌ها که دلتنگی‌شان برای ایران کلیشه‌ای بود و گل‌درشت. که مضحک و مصنوعی به نظر می‌آمد تلاششان برای داشتن هر چیزی با رد و نشانی از ایران، چه نقشه، چه رنگ پرچم، چه نشان فروهر و یا تخت‌جمشید. 
دلم برای ایران پر می‌کشد. دوست ندارم در ایران زندگی کنم، اما دلم سفر به ایران می‌خواهد. خیلی چیزها، حتی توی همین چهار و نیم سال تغییر کرده است. بچه‌های فامیل حالا دانشجوهای فارغ‌التحصیلی هستند که من بزرگ شدنشان را ندیده‌ام. همان‌ها که هر روز و هر شب از درس و زندگی‌شان خبر داشتم، حالا شکست عشقی می‌خورند و نیستم که در آغوش بگیرمشان. 
دلار هفتصد تومانی که به سه هزار و چهارهزار نزدیک شد، من شدم یک آدم فضایی که باید قیمت هر چیزی را بپرسد، ویفر رنگارنگ، شال ترکمن، گردنبند عقیق. مادرم به لطف وایبر هر از گاهی از خانه برایم عکس می‌فرستد. خانه‌ای که شانزده سال در آن زندگی کرده‌ام، و هر نوروز تمام سوراخ سنبه‌هایش را تمیز کرده‌ام، برایم جاهای ناآشنا دارد حالا. 
هنوز اینجا برایم خانه نشده است، و دارم خانه را از دست می‌دهم، قطره قطره، روز به روز، و این تنها چیزی است که دوست ندارم در شب سال نو به آن فکر کنم. آرزویم این است که برای اولین بار هم که شده، سال 93 برایم تعلق خاطر بیاورد، به جایی، شهری، مردمانی، و این تعلیق تمام شود.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

ُSomeone to come home to

1. بعضی شب‌ها وقتی می‌رسم خونه، از سکوتش، آرامشش لبریز می‌شم. خوشحالم که هیاهوی بیرون تموم می‌شه پشت در، و من، این طرف در، امن و آروم و ساکتم. این شب‌ها از اون‌هاییه که وان رو پر از آب گرم می‌کنم، و با یه لیوان آبحوی خنک می‌شینم به سریال یا فیلم دیدن. شب‌های اینطوری، اغلب از خونه بیرون نمی‌رم و مهمون هم ندارم.

2. بعضی شب‌ها هست که دلم سکوت خونه رو نمی‌خواد، دلم آدم می‌خواد، و موسیقی، و مستی، و هیاهو. میام خونه، یه کم خونه‌ام و بعدش بیرون می‌زنم تا دیروقت و وقتی میام خونه، دلم فقط خواب می‌خواد.
3. یعضی شب‌ها هم هست، که خسته می‌رسم خونه. خستگی جسمی و فکری، اونقدر که به زور می‌تونم سرپا وایستم. لباس‌هام رو تو حموم درمیارم، آرایشم رو، اگه هست، پاک می‌کنم، پاهام رو تو وان با آب گرم می‌شورم، و بعد میام تو اتاق. این شب‌ها، همون‌هاییه که نمی خوام بخوابم. دلم بغل می‌خواد این شب‌ها، بغل یکی که آلردی تو تخت دراز کشیده و ملافه‌ها رو گرم کرده. یه بغل خوب و آروم و مطمئن، که با کلی نوازش و بوس و مغازله خستگی رو از تن‌ام درآره. ترسناک‌ترین قسمت این شب‌ها وقتیه که دلم بخواد این بغل، زیرگوشم فارسی حرف بزنه؛ که قربونت برم و هزارتا حرف دلبرانه‌ی فارسی بزنه به جای هانی و دارلینگ و هزار تا حرف دلبرانه‌ی غیرفارسی. گفتم ترسناک، چون فارسی هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افته. باقی وقت‌ها، یه تکست کافیه برای داشتنش. 

4. آخ، که جمال‌زاده وقتی نوشت «فارسی شکر است» نمی‌دانست چقدر حرف دل می‌زند.

5. یک جایی توی وب‌سایت دوست‌یابی نوشته بود: دنبال چه آدمی هستید؟ گزینه اول: یکی که باهاش بیرون برم. گزینه دوم: یکی که بیام خونه پیشش.

6. نوروز آمد. با همان صدای هایده.