با س صحبت کردم، بعد از این که از ایران برگشته بود. وقتی پرسید که با کسی آشنا شده ای، گفتم نه. دلیل اش را که پرسید، گفتم کسی بوده که حواسم را پرت کرده باشد، که فکرم را مشغول کرده باشد، ولی کسی نبوده که دوستش داشته باشم صمیمانه. به آن یکی س فکر کردم، و به این که آن کسی که دوست داشتم س نبود، خیالی، هاله ای، برداشتی نادرست از س بود که مرا مجذوب نگه داشته بود. پرسید هنوز به «ه» فکر می کنی؟ سه سال گذشته و هر بار که اسم اش را می شنوم قلبم تندتر می زند. چشمهایم را بستم و گفتم که هنوز دوست اش دارم و بی انصافی است بودن با آدم هایی که توان دوست داشتن شان را ندارم. گفتم که می دانم تمام شده آن چیزی که بین من و «ه» بود، آن رابطه پایان پیدا کرده و من باید قلبم را بیرون بکشانم از میان پنجه های در هم تنیده آن رابطه محکم. باید آنقدر تنها بمانم، آنقدر با خودم کلنجار بروم که بپذیرم که باید رها کنم. تا دیگر مچ خودم را نگیرم وقت مقایسه آدمهای جدید با او. س ساکت بود. گفت اگر برگردی به عقب، به آن مکالمه تلفنی که فکر کرد برایت تمام شده، باز حرفهایت را می زنی؟ گفتم از حرفهایم پشیمان نیستم، اما اگر می دانستم حرفی که زدم، آن طوری که من گفتم، برای مردها پایان یافته بودن رابطه به حساب می آید، طور دیگری جمله هایم را کنار هم می چیدم.
با س حرف می زدم اما ذهنم به این فکر می کرد که واقعاً فکر کرده بود برایم تمام شده؟ یا خسته بود و دوست داشت این طور باشد تا این همه رنج نبرده باشیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر