از خیلی سال پیش، سی سالگی برایم مهم بود، رسیدن به سی سالگی یعنی بزرگ شدن، بزرگ بودن، شاخ غول را شکستن. یک نیروی عجیب و غریبی اطمینان می داد که تا سی سالگی دکترایم را گرفته ام و طراحی می کنم. که حتی شهامت راه انداختن شرکت خودم را پیدا کرده ام. از سر کار بر می گردم توی خانه ام که هال بزرگ و نورگیر دارد، بچه ام را می نشانم کنار میز غذاخوری و با هم آشپزی می کنیم. الان کمتر از سه سال مانده تا سی سالگی، دقیق اش می شود دو سال و هفت ماه و هفت روز. آن همه هارت و پورت برای تغییر رشته رفت زیر خاک. پوووووف. مهندسی خواندم و بعد با بزدلی هر چه تمام تر جرأت نکردم بروم معماری بخوانم وقتی فردوسی معماری آورد. فرمها را گرفتم تا تنها توی صورتم بزنند بی شهامتیم را. الان می اندازمش تقصیر مادر و پدر و خواهر و برادر که محال بود حمایتم کنند و از این حرفها، اما دروغ می گویم. وقتی گفتم نمی خواهم مهندسی بخوانم هم کمی بحث کردند، ولی وقتی دیدند جدی است حرفم، گفتند برو. فرستاندم آمریکا بدون بورسیه و یادم هست که گفتند رفتی برای درس، کار بی کار. هزینه اش با ما. آن وقت من الاغ هنوز می گویم تقصیر آنهاست.
دکترایم شاید تا دو سال دیگر تمام شود. درسها که تمام می شود بهار، بعد امتحان جامع است و بعد تز. طراحی هم تمام شد رفت پی کارش انگار. نمی دانم تا دو سال دیگر انرژی دارم که باز بروم مدرسه، وقت بگذرانم سر طراحی. می دانم دوست دارم، خیلی خیلی می خواهم این کار را بکنم، اما هفته ای چهل و اندی ساعت کار انرژی می گیرد. هه، حتی حالا هم بهانه می گیرم. کار هم که گرفته ام اما هنوز روی هواست ویزا، گرین کارت. هشت نه ماه دیگر می توانند اقدام کنند برای ویزایم. تا آن موقع خودم هم اقدام کرده ام گمانم، برای گرین کارت ای بی وان، که البته منوط است به مقاله های کنفرانس ونکوور. چقدر در زندگیم چیزی منوط بوده به چیز دیگری که دست من نیست.
اینها بماند به کنار، فکر در سی سالگی بچه داشتنم خنده ام می اندازد. بیست و هفت سالم است و دچار بحران هویت شده ام. نمی دانم چه مرگم است. دیشب با بچه ها رفته ایم بار، از هم می پرسیدند در کدام مرحله از روابط عاطفی هستید: مجرد، متأهل، در رابطه متعهد، در رابطه بدون تعهد و الی آخر. به من که رسید، فرزاد نگاهم کرد که اگر راستش را نگویی خودم می گویم، و محمدرضا هم همانطور آرام سرش را پایین گرفت و نگاهم کرد. یک ماه پیش گفته بودم مجرد و بدون علاقه به داشت رابطه، همان سینگل نات لوکینگ انگلیسی ها. گفتم مجرد بدون علاقه. فرزاد نگاهم کرد که بدون علاقه؟! گفتم بدون علاقه به رابطه جدی، گفتم سینگل اَند نات هَوینگ اِ کِلو، سینگل بات ترایینگ تو فیگورینگ سام شِت اَوت. فرزاد کرم ریخت و گفت: یعنی الان با کسی دیت نمی کنی؟ گفتم نه. محمدرضا بلند شد آبجویش را بگیرد. فرزاد پرسید: یعنی کسی نیست توی این جمع که تو دوست داشته باشی دیت اش کنی؟ گفتم چرا، اما این کافی نیست. بعد با خودم فکر کردم که چه مرگم است. این همه آدم شناخته ام و هیچ کدامشان آنی که می خواستم نبودند. یعنی بودند اما نبودند. یک چیز مهمی نبود، کم بود، گم بود. از قد بلند و صورت مثل ماه و جیب پر پول حرف نمی زنم، آن حس اطمینان از رابطه، از این آدم نبود. همیشه چیزی پیدا شده بود که به شدت توی ذوق می زد. این اواخر هم، این دو سال و نیم آخر، دلبستگی هم نبود. وقتی به ریچارد فکر می کنم، یا به دنی، می بینم دوست داشتن نبود. مثل نوجوانهای احمق ادای درد داشتن در آوردم چون احساس می کردم باید دلبسته باشم، باید غمگین شوم وقتی تمام می شود. دوست داشتم، اما آن طوری که می شود همه آدمهای زمین را دوست داشت، نه آن طوری که دلم بلرزد.
وقتی این آخرین بار نخواستم کسی را که دیت می کردم ببینم، بحث نکردم، هیچ چیزی نگفتم. کتم را برداشتم و از خانه اش بیرون آمدم، بی خداحافظی حتی. بعد رفتم برای خودم از استارباکس یک موکای داغ گرفتم و زنگ زدم به بچه ها برای مهمانی آن شب. بدون ذره ای ناراحتی. از خودم ترسیدم آن روز، از خالی بودنم. اندازه ی سالها دور بودم از آدمی که می خواست عاشق باشد. رها کرده بودم همه چیز را انگار. بعد هادی زنگ زد و خبر داد که ازدواج کرده. امین دوباره و دوباره توی فیس بوک پیدایش شد. آریا یک آخر هفته آمد پورتلند تا برویم سیاتل، و رفتیم، و برف آمد. بعد من خندیدم به خودم، و زندگیم، و قلبم. فهمیدم که چقدر دلبستگی به آدمهای قدیمی در من مانده بی آنکه تمام کرده باشم آن تکه پاره های وصل شده به گذشته را. چشمهایم را بستم و خواستم که رها باشم و بی قید.
بعد محمدرضا پیدا شد. کارمای قوی لعنتی زندگی من دوباره دست به کار شد و وقتی خواستم دور باشم از دل، دلبستگی، عاشقی، یکی را آورد میان جمع های هفتگی مان که چهارسال است توی این شهر زندگی می کند و من یک شب قبل از آن که بعد از موکا رفتم مهمانی دیده بودمش. حرف می زدیم راجع به موضوع های بی ربط که رسید به کتاب، و به عادت تازه خواستم بحث را عوض کنم که دیدم از بابک احمدی حرف زد. از کتابهایی که خوانده بود و خوانده بودم و دوست داشتم. توی قلبم خالی شد. نه چون فقط کتاب خواندن است که برای من مهم است، که چون یکی بود که یک کمی، اندازه همان چند تا کتاب، شبیه تر از تمام آدمهایی بود که دیده بودم. که مثل آن سه دوست، وسط هوگوی سه بعدی اسکورسیزی خوابش نمی برد به یقین.
بعد کارمای خوب من کارش را این جا تمام نمی کند. می گذارد خوب حواس من جمع این آدم شود، فرزاد را می آورد وسط تا حسابی بگوید که فلانی خوب است و من از شما بهتر کسی را نمی شناسم توی بچه ها با هم، تا بعد بگذارد بفهمم که می خواهد برود از پورتلند. ول کند برود یک شهر دیگر، کالیفرنیا یا ایرانش برای من توفیر ندارد. حتی این یوجین که دو ساعتی اینجاست هم همان کار را می کند با من. زانوهایم را سست کرد. می دانم دلم نمی خواهد با کسی باشم. می دانم اگر بخواهم با کسی باشم این آدم است. می دانم می تواند مرا دلبسته کند، همانطور که دلم بلرزد. و هیچ چیز برای من از این ترسناکتر نیست. اما از این ترسناکتر برایم قدم برداشتن است به سمت هر چیزی شبیه رابطه، به سمت دلبستگی، دلدادگی، و بعد دور شدن، تنهایی. کورسوی امیدی هست به این که بتوانم دوباره دل بدهم به کسی، و آن آدم باید خیالم را جمع کند که هست، که تنهایم نمی گذارد.
حالا فکر می کنم به این روزها، و به سی سالگی که دارد می خزد توی روزهایم و تا چشم به هم بزنم می آید و آن همه کار که نکردم. نشسته ام توی کیوب ام، منتظر رئیس ام تا بیاید برای جلسه برویم و دارم به هر چیزی فکر می کنم به جز فرایند معرفی محصول جدید. به قول یکی از دوستان، وِل کام تو دِ کلاب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر