صبح شده. دست می کشم روی ملافه ها، سرد است. مریضم، کرم دارم. بدم می آید از سرمای ملافه ها وقتی هنوز سردم است اما یک طور مازوخیست مانندی هنوز این کار را می کنم. خیره می شوم به پنجره. از روی تخت فقط آسمان را می شود دید. هوا ابری است و رد باران روی شیشه می شود دید. نقاشی ارسلان روی قاب پنجره است. پرتره زنی با چشمهایی که سفید سفیدند. غلت می زنم، رو به میز. گوشی را بر میدارم و ایمیلها را چک می کنم. فکرم می رود ایران، اتاقم، که هر صبح دستم را کش می دادم تا کامپیوتر را روشن کنم و تا ویندوز بالا بیاید و اینترنت وصل شود به سقف زل می زدم میان خواب و بیداری. فکرم می رود ایران...
بلند می شوم و تخت را مرتب می کنم. دو سال شد که این کار را هر روز صبح انجام داده ام. خواهرم که آمد باورش نمی شد این همه مرتب شده باشم. خواهرم. زیاد نماند. برگشت. یک لیوان آب میوه می ریزم و می نشینم توی هال. خالی ام. سریال می بینم. مقاله ام را ویرایش می کنم. همکلاسی هندی مقاله را دوباره می فرستد. اسم مجله را اشتباه دیده، حالا باید دوباره فهرست منابع اش را بازنویسی کنیم. زوتیرو را باز می کنم تا اسم منابع را وارد کنم. بر میگردم به جیمیل، و از آنجا گودر را باز می کنم. می خوانم. می خوانم. بهمن دارالشفایی را با احتیاط باز می کنم. بهمن خوب است، ایران را دوست دارد. بهمن خبرهای بد را هم می فرستد. من شهامت ندارم، بزدل ام. انگار با نفرستادن خبر بد می توانم واقعیت اش را انکار کنم. من می ترسم نگاه کنم و بگویم این ایران است. می ترسم بگویم مردها ریختند توی باغ در خمینی شهر، می ترسم بگویم خیلیها، همین جا، توی همین گودر جوک ساختند برایش. می ترسم از پانزده هزار نفری بگویم که رفتند تماشای اعدام. که بعد دوباره همین جا دست نوشته قاتل پخش شد. می روم توی وبلاگهای مد. عکس آدمهایی را می بینم که توی خیابان بوده اند و کسی بوده که ازشان عکسی گرفته. زل می زنم به صورتها، سعی می کنم ببینم آیا آنها هم کشوری دارند که درد دارد. آیا آنها هم از آینده می ترسند. نمی دانم، نمی فهمم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر