دوام می آورم، مثل تمام آن روزهایی که دوام آورده بودم
اما این بار، تکه بزرگتری از من جا می ماند
درونم حفره خالی و تنهایی پیدا شده
درد نمی کند، همانطور ساکت و آرام آنجا نشسته است
دستم را تویش می گردانم، دلم بهم می خورد
یک حس خالی تهوع؛ مثل مستی بی حد و حصر با معده خالی
نمی دانم جای چه حس هایی را گرفته، نمی فهمم
اما آنجاست و خیره به من نگاهم می کند
و نبودن چیزی را به رخ می کشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر