هنوز ساده ام و احمق. یه جور بدی احمق. چرا دلم می خواد عاشق باشم بعد از این همه گند و دردی که دیدم و تحمل کردم؟ چرا مثل یه دیوونه باور دارم که هنوز تو این دنیا می شه عاشق بود و عاشق موند؟ تقصیر مامان و باباست؟ تقصیر اونهاست که با این که قد یه دنیا با هم فرق دارن، با این که یه وقتهایی در حد مرگ از دست هم حرص می خورن، بعد از سی و اندی سال زندگی، هنوز عاشقن؟ هنوز بابا با یه سردرد مامان دلواپس می شه و مامان اونقدر از سرماخوردگی بابا به هم می ریزه که شروع می کنه باهاش بحث کردن که چرا مواظب خودش نبوده. تقصیر مامان و بابامه که وقتی بابا می گه آرزوشون اینه که زودتر از مامان بمیره تا بدون مامان نمونه، مامان می گه تو که می دونی سخته، چطور دلت میاد منو جا بگذاری؟
تقصیر منی که تو همچین خونه ای بزرگ شدم، تو این دنیا که همه چیز بازیه و حساب کتاب داره چیه؟ چرا هیچکی نیست که اونجوری که من بلدم عاشقی کنم، عاشقم بشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر