دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹



لای لای لای لالالالالای لای...

9:37 دقیقه شب، آخرین ایستگاه داون تاون... داخل مکس گرم با نور سفید، بیرون سرد و تاریک. نامجو می خواند، خان باجی، و من چقدر این لای لای گفتنش را دوست دارم. چقدر مرا یاد خانه قدیمی مادربزرگ می اندازد، یاد دیوارهای کاهگلی، یاد پلاس قدیمی ای که روی خمیرها می انداخت تا ور بیاید... یاد بوی گرم و نفتی گردسوز سبز، یاد یک نور نارنجی و کم سو، یاد بچگی... دلم می خواهد بخوابم، روی همان فرش قدیمی، بخوابم و چند سال بعد بیدار شوم...
عجیب است، هیچ وقت کسی برای من لالایی نخوانده، نه مادرم، نه مادربزرگ و نه هیچ کس دیگر... حنی با شب بخیر کوچولوی رادیو هم نخوابیده ام و این موسیقی، این نوای کِشنده و بلند و آرام و ممتد مرا این گونه به کودکی می برد... 4:44 آهنگ که می رسد، صدای زجه وار نامجو چنگ می زند به دلم... دلم مادربزرگم را می خواهد، آغوش بزرگش را، بوی خوب و مهربان لباسهایش را، چشمهایش که عسلی بود و همیشه اشک آلود... دلم برای هیچ کسی آنقدر تنگ نشده که برای او و این عجیب است برایم... این سالها، مچ بند محلی ای که به دستم بود را هیچ وقت از خودم جدا نکردم، چند سال شده است؟ 11 سال... احساس می کنم که نه نقش روی آن، که حس همراهش، این که مادربزرگم آن را درست کرده دلیل این همه دلبستگی است...
دلم مادربزرگم را می خواهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر