کمی بیشتر از دو سال پیش، دایی فرهاد دلش از دنیای ما گرفت و خواست که نباشد. دایی فرهاد از دلشادترین و سرزندهترین آدمهایی بود که میشناختم. دایی فرهاد در نامه خداحافظیاش نوشته بود که سالهاست غمگین است. دو هفته بعد از آن، حدود هفت صبح، لیمان را برده بودم برای پیادهروی صبحگاهیاش و کنار خانه، همان جایی که همیشه پر سایه بود از انبوهی درختها، رسیدم به بدن بیجان همسایهای که از نه طبقه بالاتر پائین پریده بود.... از آن خانه رفتم، چون دیگر نمیتوانستم لیمان را راه ببرم بی ترس از دیدن بدنی بیجان...
تمام سه هفته بعد، بین آن همه بدحالی، دیده بودم که چطور ذهنم شعر زمزمه میکند برایم. آن هَپی پلِیس برای من شعرهای شاملو بود و سهراب و سعدی... روزهایم سخت میگذشت و داشتم به این فکر میکردم که چقدر سی سالگی ملال دارد و رنج... هر بار، به این تکه شعر میرسیدم و نفسم منظم میشد که: «وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت»...
ساعتها گشتم به پیدا کردنش به نستعلیق، یا شکسته، یا نسخ و نیافتم... عزیزی برایم زحمت نوشتنش به کوفی را کشید و باز هم دلم قرار نداشت به این که همانیست که باید باشد... فیسبوک اسرافیل شیرچی را زیرورو کردم و نیافتمش. برای گرداندهاش پیغامی نوشتم از سر استیصال که من این تکه را میخواهم تا بخشی از جانم شود... روز تولدم، آن صبح خسته سی سالگی، خودش برایم نوشته بود و فرستاده بود. شعر سهراب، حالا شده بود دست خط خطاطی که داشتن یکی از کارهایش سالها آرزویم بوده... چند ساعت بعد، جزئی از جانم شده بود و بعد از آن، به قول شاملو، قاعده دیگر شد...
انگار این دنیای بیشرم تنها میخواست آنقدر مرا برنجاند که به صلح برسم با تنهایی، با سختی، تا بعد آن روی مهربانش را نشانم دهد. حالا دنیا دارد هلم میدهد سمت سر بلند کردن، نشان دادن کارهایم به غرور و تحسین شدن از بابت آنها. حالا دو سال است که تنها نیستم، جانم کنارش قرار دارد و میدانم با هیچ چیزی در دنیا تنها رودررو نخواهم شد و آخ که چقدر این از سختی دنیا کم میکند...
هر روز، موقع رانندگی، وقتی به گرفتن عکسی از دست راستم از زاویه همیشگی فکر میکنم، این شعر را میبینم و لبخند میزنم. این شعر، مرا از سختی آن روزها گذراند...