برای گم شدن،
لازم نیست از خانه بیرون بروی.
میشود یک روز،
در راه اتاق خواب تا آشپزخانه،
همانطور که بطری آب از دستت سر میخورد و میلغزد زیر مبل،
از دستهای خودت سر بخوری و بلغزی و بروی،
یک جایی بین گاز و دیوار،
آنطور که ببینی خودت را و دستت به خودت نرسد،
و بعد صبر کنی تا خانهتکانی بعدی،
و ندانی که یک روز نوبت خانهتکانی که شد،
بفهمی که فراموش کرده بودی خودت را آن زیر،
خودت که حالا خاک گرفته و چرب است.
برش میداری، نگاهش میکنی - خوب -
و فکر میکنی چطور تمام این مدت بدون خودت زندگی کرده بودهای
و دوام آوردهای.
نگاهش میکنی، نگاهی ناآشنا حتی
و میاندازیش دور،
کنار دستمالهای کثیفی
که پنجرهها را تمیز کردهاند.
یک بطری آب خنک برمیداری،
و یک نفس مینوشی.